از سر گیری!

 

 

 

بعد از حدود 50 روز تعطیلی و خونه نشینی، شنبه فعالیت شرکت دوباره شروع شد و سرکار میرم.

و من همونیم که کلی برنامه توو ذهنم ریختم که توو این تعطیلیا انجام بدم و هیچ کدوم رو نکردم و کاملا به بطالت گذشت...

 

   

+خانم شارمین منو به یه چالش دعوت کرده بودن که بارها میخواستم بنویسم اما تا میومدم یکی دو کلمه بنویسم منصرف میشدم :( و شرمنده ایشون شدم...

 

 

هـیوا ۵ نظر لایک ۶

دنیای مرموز!

  

 

همه ما معمولا اهدافی توو زندگیمون داریم و براشون برنامه ریزی می کنیم.

اینکه مثلا سال دیگه کنکور بدیم، شغلمون رو عوض کنیم، مسافرت بریم و...

برای همه اینا برنامه ریزی میکنیم و دوست داریم بهشون برسیم و برای رسیدن بهشون تلاش میکنیم.

چند روزه دارم به این فکر میکنم که چند نفر از ما آدما لااقل برای رسیدن به تعطیلات عید برنامه ریزی کرده بودیم و تا همین چند هفته پیش مشتاقانه منتظر بودیم که عید برسه و به مسافرتها و تا ظهر خوابیدن هامون دست پیدا کنیم و پیش بینی کوچکترین اتفاقی که بخواد برنامه هامونو کنسل کنه چقد حالمون رو بد میکرد.

یادمه اواخر بهمن میگفتن که یه محموله قراره بیاد و احتمالا عید رو باید تولید داشته باشیم توو یه شرکت ثالث و از اونجایی که نماینده شرکت بودم به عنوان مدیر پروژه باید توو خط تولید حضور پیدا میکردم و  کلی دعا دعا میکردم که توو گمرک بمونن و برنامه های عیدم خراب نشه!

چندتا عروسی دعوت بودیم و چقد دوست داشتم برم...

  

چند روزه دارم به این فکر میکنم که این دنیا چقد مسخره اس!

هیچی از آینده نمیدونی و باید برای آینده ای که هیچی ازش نمیدونی تلاش کنی. تلاشی که ممکنه به نتیجه نرسه!

 

اینکه ندونی فردا قراره چی برات پیش بیاد علیرغم آزار دهنده بودنش میتونه هیجان انگیز باشه 

 

+ عجب سیرکی است...!
 همه‌مان خواهیم مُرد !
 این مسئله به تنهایی
 باید کاری کند که یکدیگر را دوست بداریم ...
 ولی نمی‌کند...!

چارلز بوکفسکی

 

+ ایـــنم گوش بدید

امیدوارم حال دلتون همیشه خوب باشه ♥

  

  

هـیوا ۳ نظر لایک ۱۳

تفاوت

  

  

شرکت قبلی که بودم همون اول مثل خیلی شرکتای دیگه ازم یه سفته گرفتن به عنوان ضمانت!

محل کار فعلیم فقط یه فرم برام ایمیل کرده بودن و توش اطلاعات شخصیمو پر کرده بودم و یه چندتا کپی از مدارکم داده بودم بهشون.

روز اولی که رفتم سرکار، یه لپ تاپ و یه گوشی موبایل بهم دادن بدون اینکه حتی قراردادی امضا کنم !

از وقتی که کرونا همه گیر شد یه روز فقط با مترو رفتم و وقتی مدیرمون فهمید، یکی از ماشینای شرکتو داد بهم که با یکی دیگه از بچه ها با ماشین شرکت بیایم و بریم و از وسایل نقلیه عمومی استفاده نکنیم

امروزم واحد ما رو کلا گفت نیاید شرکت و بمونید خونه 

چقدر تفاوت هست واقعا... 

  

+ من خودم به شخصه از گرفتن کرونا نمی ترسم! بیشترین نگرانیم برای اینه که بگیرم و ناقل باشم و آدمای دیگه بخصوص خانوادم از من بگیرن خدایی نکرده:(

  

  

+ از همه جا داره بلا میاد :(
سیل، زلزله، بیماری و ...

برای همدیگه دعا کنیم 

 

 

+لطفا مراقب خودتون باشید ♥

 

 

هـیوا ۱۲ نظر لایک ۱۳

پیر شدیم اما بزرگ نه!

 

 از زمانی که دانشجو شدم رفتم سرکار.

سعی میکردم تا میتونم وابستگی مالیم رو از خانواده کم کنم. مستقل ِ مستقل نبودم ولی حس خوبی به این قضیه نداشتم که بخوام از پدرم پول بگیرم.

از یه جایی به بعد کلا سعی میکردم اصلا چیزی ازشون نگیرم. 

با کم ِ خودم می ساختم. شده بود در طول سال یک بار هم لباس نخرم برای خودم اما این حس که وابسته نبودم به کسی برام خوشایند بود.

کارهای زیادیم تجربه کردم.

مسافرکشی و فروشندگی و طراحی و نصب لوازم خونگی و کارگر ساختمونی و سر زمین کشاورزی کار کردن و ...

 

بعد از کار کردن سر زمین کشاورزی، زانوم گاها درد میگرفت، با خودم میگفتم شاید عصبای پام باشه بهشون فشار اومده. تا چند وقت پیش که دیگه واقعا درد میکرد و گاها زانوم خالی میکرد وقتی میخواستم از روی زمین بلند بشم.تقریبا اوایل ماه بود رفتم دکتر بخاطر درد زانوم و اینکه یه مدت بود سرفه میکردم. برام این بین آزمایش خون هم نوشت.

توو آزمایش خون ، قند خون ناشتام یکم بالا بود(12 تا البته) :| قند خون توو خانواده مادریم رایجه و مادرم هم الآن قند داره :| که با توجه به اون باید خیلی مراعات کنم!

 

برای سرفه هام اولش حدس زد که ممکنه آسم داشته باشم! وقتی چک کردم دیدم یکی از عمه هام آسم داره:| هنوز دقیقا مشخص نشده ولی احتمال آسم خیلی خیلی کم شده و احتمالا آلرژی به سرما باشه! 

 

اما برای درد زانوم ، بعد از رادیولوژی و تست  طب فیزیکی و MRI  مشخص شد دیسک کمر دارم که به گفته خود دکتر توو سن و سال من، بهش میگم دیسک حسابی که ممکنه نیاز به عمل باشه حتی!:| جدیدا درد کمر هم، به درد زانو اضافه شده! باید برم پیش یه متخصص نظر اونم بپرسم!
 

مثل پیر مردا باید هم مراقب قندم باشم هم مراقب کمرم، نزدیک 30 40 درصد موهامم سفید شدن :|

قشنـــگ پیر شدم :))) :دی

 

 

هـیوا ۱۴ نظر لایک ۱۲

فرجام، پایان داستان ( رمز همون قبلی!)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هـیوا

فال فروش

  

 

زیر ساختمون ِشرکت، یه فست فودی هست که کباب ترکی هم داره.

ظهر بود از ماموریت برگشته بودم داشتم میرفتم به سمت ورودی ساختمون، دیدم یه پسرک فال فروش نزدیک سیخ کباب ترکی ایستاده و داره آقای کباب زن! رو نگاه میکنه! 

مسلما بوی خوبی هم داشت که باعث جذب آدم میشد.

یک لحظه گفتم طفلی هوس کرده و پول نداره قطعا!

با خودم گفتم برم براش بگیرم بخوره اما منصرف شدم و یکی دو تا پله رو رفتم بالا! اما دلم نیومد و دوباره برگشتم سمتش. 

دیدم داره با اون آقاهه صحبت میکنه، با خودم گفتم حتما الآن خودش یه جوری ازش یه چیزی میگیره و میخوره و دوباره دو سه تا پله رو بالا رفتم اما باز به خودم گفتم برم براش بگیرم!

این سری رفتم سمتش 

-ناهار خوردی؟

+نه!

- دوس داری از اینا بخوری ؟

+ از اینا ؟ چیه این ؟

-کبابه!

+ غذا میخام 

- بیا بریم داخل برات بگیرم.

رفتیم داخل و قیمتا رو که دیدم، براش یه چیز برگر و نوشابه سفارش دادم و گفتم بشین تا برات آماده کنن. با یه لبخندی نشست روی صندلی منتظر غذا!

 

خودم اومدم بالا و چند دقیقه بعد رفتم ببینم بهش دادن یا نه؟! غذا رو گرفته بود و رفته بود. ولی نمیدونم خوشش اومده بود یا نه!

خوشحال شدم از اینکه تونستم خوده سرکشم رو راضی کنم به این کار!

  

 

+این بچه ها چه گناهی کردن که توو این سن و سال باید کار کنن و از حداقل ها محروم باشن و باهاشون خیلی وقتا بد رفتاری بشه ؟

 

 

 

هـیوا ۶ نظر لایک ۱۳

جاناتان (رمز همون قبلی!)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هـیوا

ناکام (رمز پست قبلی )

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هـیوا

نیوتن! (برای گرفتن رمز لطفا کامنت بذارید!)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هـیوا

کنسل!

 

 

 دوست داشتم در مورد سفر کربلا یه سفرنامه مفصل بنویسم مثل خیلی از بلاگرایی که میان و از یه سفر گاها یکی دو روزه یه داستان چند صد صفحه ای می نویسن اما به نظرم نویسنده ی خوبی توو این زمینه نیستم...

ممنونم از همه دوستانی که وقت گذاشتن و پست قبلی رو خوندن

فعلا پیشنویسش میکنم اگر حوصله ای بود ادامه ش رو مینویسم ...

 

 

+ بعضی روزا به درجه ای از کلافگی و بی حوصلگی میرسم که اگر کسی ازم چیزیو قرض بخواد کلا میخوام بدم بهش که بره :| میترسم یکی بیاد و گوشیمو بخواد که یه زنگ کوچیک بزنه باهاش :|

  

 

+ تازه داشتیم یکم به آینده امیدوار میشدیم...

 

 

 

هـیوا ۱۰ نظر لایک ۱۶
از نام ما مپرسید ما را که می شناسد؟

از ما نشان مجویید ما را که می شناسد؟

هر چند در میانیم از خلق برکناریم

ما همنشین یاریم ما را که می شناسد؟
آخرین مطالب
به آنچه از خیر بر من نازل می کنی، نیازمندم
سفرنامه مرداد 02
کانال ؟
خوشایند
تماما منفی
آنچه گذشت!
امیکرون در امیکرون!
کفشهایم کو؟
عکساشو پاره کردم نامه هاشو پاره کردم!
حال خیلی خوب!
آرشیو مطالب
مهر ۱۴۰۲ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۲ ( ۱ )
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
بهمن ۱۴۰۱ ( ۱ )
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
اسفند ۱۴۰۰ ( ۱ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۲ )
دی ۱۴۰۰ ( ۳ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۱ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۱ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۱ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۱ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۲ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۲ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۲ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۲ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۳ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۲ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۲ )
دی ۱۳۹۷ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۵ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۳ )
> قدرت گرفته از بلاگ بیان