جاده بهشت

  

  

باورش سخته اما به لطف خدا عمود ۱۲۰۰ هم رد کردم...

به یاد همه خواننده های هیوا هستم...

جای همه کسایی که دلشون توو این جاده اس خالی...

 

 

هـیوا ۸ نظر لایک ۱۲

بیست و هشتمین مهر

    

  

یادمه نوجوون که بودم، اون موقع ها که با اینترنت دایل آپ وصل میشدیم به اینترنت، با یه دخترخانوم چت می کردم که بیست و هشت سالش بود و شمالی بود!

گه گاهی با هم چت میکردیم و با خودم میگفتم چرا تا الآن ازدواج نکرده؟! بیست و هشت سال خیلیه!

با یه آقایی هم چت میکردم که اونم توو همین سن و سال بود!

رفته بودم توو حس و حال کلید اسرار:)) با خودم گفتم بذار واسطه کار خیر بشم و گفتم این دو نفر رو با هم آشنا کنم شاید با هم ازدواج کردن!

به هم دیگه معرفیشون کردم و آخرشم نشد البته.

 

اما یادمه اون موقع ها بیست و هشت سالگی برام خیلی زیاد بود.خیلی!

اون موقع ها تازه داشتم وارد 18+ میشدم! که بتونم حرف های مثبت هیجدهی بزنم!

حتی بیست و پنج سال هم برام خیلی زیاد بود اما بیست و هشت خیلی زیادتر !

ینی اگه کسی بهم میگفت بیست و هشت سالمه، یه آدم میان سال و پخته توو ذهنم ازش می ساختم.

اون روزا گذشت و گذشت...

نوزده ، بیست، بیست سه ، حتی بیست و پنج رو رد کردم و حالا وارد بیست و هشت سالگی شدم و دارم کم کم دهه سوم زندگی رو هم تموم میکنم.

در حالی که حس میکنم هنوز خیلی بچه ام و سن و سالی ندارم

تازه دارم میرم به سمت اهداف و آرزوهایی که داشتم.

انگار بیست و هشت سالگی اونقدرا هم که فکر میکردم " خیلی " نیست...

 

 

هـیوا ۱۶ نظر لایک ۱۷

مغرور آیا؟

  

همه دوستان و آشناها منو به عنوان یه آدم شوخ میشناسن. 

مثلا وقتی دوستام منو میبینن اولین واکنششون یه لبخنده که میاد روو لبشون :دی

توو وبلاگای قبلی هم طرز نوشتنم طوری بوده که عموما طنز توش بوده و طنازی! بودم واسه خودم به قول دوستان :)) 

اما از وقتی اومدم بیان اون چاشنی طنز از نوشته هام رفته تقریبا. حالا یکی از دلایلش جو سنگینه بیانه به نظرم :دی

 

با این حال چند وقت پیش یکی از دوستان قدیمی که توی شبکه های اجتماعی هم با هم در ارتباطیم به طور ناخودآگاه از طریق یکی از بلاگایی که کامنت گذاشته بودم اومده بود اینجا . اولش شک کردم که منو شناخته اما به روی خودم نیاوردم و منم میرفتم بلاگشون و کامنت میذاشتم.

یه شب داشتیم توو دایرکت ایسنتاگرام صحبت میکردیم که ازشون پرسیدم بلاگ منو پیدا کردید ؟ که جواب دادن نه و آدرس ندارم بعد که بهشون گفتم هیوا منم! بعد از کلی بد و بیراه گفتن که چرا آدرس جدید رو ندادی و من فکر میکردم دیگه نمینویسی ، گفتن که خوشم نمیومده بود از هیوا! به نظرم یه شخصیت مغرور داره و آدم مغروریه! البته بعدش گفتن برم یه دور دیگه بخونم ببینم کیه اصن هیوا:))

 

و این برام جالب بود که از نوشته های من این برداشت رو کرده بودن :))

  

 

+ به نظرتون من آدم مغروری به نظرم میرسم ؟ بیاید بگید تا حالا با خوندن نوشته های من چه برداشتی از من داشتید؟

از نظر شما خواننده محترم من چه شخصیتی دارم ؟ در واقع چه جور آدمیم ؟ ( تأسی به ask me a question در اینستاگرام :)) )

 

 

+ از دادن پاسخ سوال بالا در مورد شما ، معذوریم! :دی

 

+ تا حالا تجریه دیدن دوستای مجازی رو توو دنیای واقعی داشتید ؟ چطور بوده ؟؟ 

 

 

هـیوا ۲۹ نظر لایک ۱۰

درهم

  

  

شرکتهای خودرو سازی هرسال دهه آخر مرداد رو میرن تعطیلات تابستونی. ما هم که با خودرو سازا کار میکنیم از اول مرداد برنامه ریخته بودم که برم مسافرت و یه 10 روزی استراحت کنم. 

تا اینکه رسیدیم به 21 مرداد و هی منتظر بودیم بگن برید واسه خودتون ده دوازده روز عشق و حال کنید  و هیچ خبری از تعطیلی نبود :|

ایام عید قربان بود و آخر هفته فقط چهارشنبه روز کاری بود و افتاده بود بین دو تا تعطیلی، همکارا یکی دو تاشون یک روز قبل از عید رو مرخصی گرفتن تا شنبه . منم که دیدم اینجوریه گفتم بذار مرخصیامو نگه دارم شاید قسمت شد اربعین رفتم کربلا!

مدیرمون دیده بود اینجوریه و منم تا آخرین لحظه سنگر رو حفظ میکنم روز 2 شنبه گفت برو مرخصی برا خودت و شنبه هم اصن نمیخواد بیای و برات مرخصی تشویقی رد میکنیم :))

 

اما خب توو اون چند روزی که مرخصی بودم،مادرم بنده خدا کمر درد شدیدی گرفته بود و اونو بردم دکتر و عکس و آزمایشگاه و این داستانا که آخرشم مشخص شد چند تا از دیسکاش زده بیرون و یکیشون کلا نابود شده و باید استراحت مطلق کنه فعلا.

از اون طرف کلاس زبان رو بالاخره ثبت نام کردم و یک روز در میون کلاس دارم و تایمش رو آخر وقت انتخاب کردم ساعت 8.5 تا 10 شب :|

اینقدر روزا بی برکت شدن که هرچقدر برنامه ریزی میکنی برای روزات به خیلی از کارات نمیرسی!

هفته پیش هم که بازم درگیر دکتر بودیم یا مادر رو می بردم آزمایشگاه ، یا یکی از افراد خونه حالش بد بود و میبردمش درمانگاه.

دیگه آخرشم هم گریبان خودم رو گرفت و از دیروز حال خودم بد شد و امروز رو نتونستم برم سرکار اصلا.

 

اینقدر این دو هفته میخواستم بنویسم و نشده که کلا یادم رفت چیا میخواستم بنویسم و این همه درهم برهم نوشتم!

 

 شکر خدا را که در پناه حسینم...

 

 

هـیوا ۱۲ نظر لایک ۱۳

مشکلات نسل ها!!!

 

 

زمان ما:

-کلاس چندمی ؟
ما: سوم راهنمایی!

- ینی کلاس نهمی ؟ ماشالله ماشالله!

این بین ما شروع می کردیم با خودمون شمردن که اول دوم سوم و الی آخر که ببینیم سوم راهنمایی میشه نهم یا نه ؟!

  

  

 الآن :

ما:کلاس چندمی ؟

-کلاس هشتم!

ما: میشه چندم ؟ دوم راهنمایی ؟

 و ما این بین باز با خودمون میشمریم که اول دوم سوم و الی آخر که ببینیم هشتم میشه چندم!؟؟

  

 چرا خب :| هم اون موقع داستان داشتیم هم الآن -_- 

  

 + سوم دبیرستان و پیش دانشگاهی فاصله مدرسه تا خونه رو با اتوبوس میرفتیم.اگه از اتوبوس جا میموندی باید با اتوبوس بعدی میرفتی و زنگ خودره بود و تأخیر و این داستانا!

سوم که بودم از یه جایی به بعد هر روز دیر می رفتم! وقتی توو نگهبانی ازم کارت دانش آموزی میخواستن با خودم نمی بردم و اسم یکی از دوستام توو یه مدرسه دیگه رو میدادم :دی یکی دیگه از بچه ها هم این شیوه رو اجرا میکرد !دیگه توو نگهبانی ما رو به یه اسم دیگه میشناختن :)) 

 

 

 

هـیوا ۲۰ نظر لایک ۱۳

احمق

  

  

اپیزود اول :

رفته بود یکی از نمایندگی ها و بعد از کلی راهنمایی که این چیه و اون چیه (که قبلا خودش همه اونا رو دیده بود) و راهنمایی که باید این کارا رو کنی فلان قطعات رو از روی یه ماشین دیگه باز کن بیار بذار روی این یکی ماشین برگشته میگه : " الآن باید سوییچ اون یکی ماشینم بیارم اینو روشن کنم ؟ " :| 

بهش میگم تو با کلید خونتون میتونی درِ یه خونه دیگه رو باز کنی ؟ :|

  

اپیزود دوم :

بهش میگم همه وسیله ها و کابلها رو جمع کن بریم نمایندگی ، برگشته داره یه کابل رو از روی یه دستگاه که صرفا مخصوصا همون دستگاه هستش رو باز میکنه و میگه اینم بیارم ؟؟ :| 

میگم این فقط واسه این دستگاهه برا چی میخوای بیاریش ؟ :| میگه خب گفتم شاید لازم بشه . :| بعد میگه من دستشویی دارم داره بهم فشار میاد بذار الآن میام و بدو بدو میره به سمت سرویس بهداشتی :| 

بعدا که بهش میگم اون کابل صرفا برای اون دستگاهه میگه نه من اون موقع بهم فشار اومده بود حواسم نبود :|

 

اپیزود سوم :

صبح ها که با ماشین بچه های شرکت میرفتیم صندلی عقب می نشست و مسلما آفتاب از بقل بهش میزد و زیاد متوجه نمی شد. اون روز نشسته جلو و آفتاب میخوره توو صورتش، میگه : " امروز خیلی گرمه، دیروز این موقع اصلا آفتاب در نیومده بود" :| :|

  

اپیزود چهارم :

اومده پیشم میگه آقای هیوا ، من میخوام گوشیمو توو دیوار بفروشم تاحالا توو دیوار خرید و فروش نکردم چجوری؟ میگم چی چجوریه ؟ میگه ینی اول باید پول رو بدیم به طرف بعد گوشیو بدیم دستش ؟ میگم مگه طرف میخواد فرار کنه ؟؟  مثل مغازه اس دیگه :|

  

حالا اون روز با هم بودیم از خودش تعریف میکرد که " من توو دوران دانشجویی همیشه شاگرد اول بودم.چه توو کارشناسی و چه ارشد. توو دوران ارشد کلی کلاس حل تمرین میگرفتم و پروژه انجام میدادم " و خلاصه میگفت آدم شاخی بودم واسه خودم زمان دانشجویی. حتی یه سری میگفت الآنم که اومدم سرکار توو این یکی دو ماه 3 تا پروژه بهم پیشنهاد شده که انجام بدم اما وقت نمیکنم.

به روش میارم که فلانی تو فلان کارو کردی و فلان چیزو گفتیااا! میگه نه من منظورم اون نبوده شما اشتباه متوجه شدی :| 

 

چندین بار مسئول مربوطه بهم گفته راهش بنداز و  باهاش صحبت کن اینجوری پیش بره موندی نیستاا.

 دیروز بهش میگم فلانی حقوقت هنوز همونه ؟ میگه آره مگه برا تو رو زیاد کردن؟ میگم آره و شروع میکنه به عدد گفتن که چقد زیاد کردن و منم بهش رقمشو نمیگم دقیقا. 

برمیگردم بهش میگم بخاطر اینه بهت میگم دل به کار بده ، برا خودت خوبه و میگه نه من دارم با تمام حواسم کار میکنم و این حرفا

 

غروبش بهم زنگ زدن که تو به فلانی در مورد بیمه و حقوقت چیزی گفتی؟ فلانی برگشته زنگ زده که چرا حقوق آقای هیوا رو زیاد کردید اما برا منو نه ؟ بیمه ش رو از ماه دوم ریختید اما برا من هنوز بیمه رد نکردید :| میگم من رقمشو نگفتم اما هدفم این بوده که انگیزه بشه براش و دل به کار بده ، میگن چرا گفتی و توو شرکت کسی نمیدونه حقوقت زیاد شده و این حرفا.حالا آقای مدیر ناراحت شده و خوبه حقوقت برگرده به همون مقدار قبلی ؟   

  

تا الآن هرکار اشتباهی میکرد خودم جمع و جورش میکردم و لاپوشونی میکردم، با خودم میگفتم بذار راه بیوفته(با این تفاوت که فقط 20 روز دیرتر از من اومده بود شرکت ) و اشکال نداره اولین تجربه کاریشه (با اینکه خودش مدعی بود من توو فلان فروشگاه صندوق دار بودم و این حرفا )

ولی از این به بعد داره برای خودمم بد میشه، میخوام عین خیالمم نباشه و هرکاری میکنه گزارشش رو بدم! نه اینکه بخوام زیرآب بزنم و به قول معروف نون بُری کنم ، ولی وقتی میبینم داره موقعیت شغلی منم خراب میکنه نمیذارم اینطور بشه :|

 

*قبول دارم اشتباه کردم و نباید در مورد حقوقم بهش چیزی میگفتم !

 

 

هـیوا ۱۴ نظر لایک ۱۰

چه میکنـــه این بازیکن :))

  

  

پارسال  توو شبای قدر یه روحانی اومده بود و سخرانی میکرد، یه جا توو صحبتاش گفت هرکس، شبها قبل از خواب سوره واقعه رو بخونه فقیر نمیشه و وسعت روزی پیدا میکنه ( و به اصطلاح خودم پولدار میشه)

بعد از ماه رمضون شروع کردم به خوندن سوره واقعه هر شب.

بعد از دوران سربازی بود و شرایط مالی خوب نبود.

توو دوران سربازی یه مسابقات حفظ قرآن گذاشته بودن و جایزه هاش انتقال به شهر خودت و مرخصی و یه مبلغی پول بود.

منم سربازیم تموم شده بود نه از انتقالی استفاده کردم و نه از مرخصی و فقط مونده بود پول نقد که اونم تقریبا بیخیالش شده بودم.

یه مدت از خوندن سوره واقعه گذشته بود و خبری نبود از پول و این حرفا :دی

یه سری به خدا گفتم خدایاا! میبینی که اوضاع مالی داغونه! نمیخوای یه حرکتی چیزی بزنی ؟

فردای همون روز پیامک واریز وجه اومد و جایزه اون مسابقات رو واریز کردن :دی

بعد از اون مصمم تر شدم به خوندن سوره واقعه و واقعا تاثیراتش رو دیدم. از اون موقع تا حالا منی که عموما هشتم گِروعه نُهم بوده عموما اوضاع مالیم به لطف خدا خوب بوده و دیگه از اون شرایط در اومدم.

 

 

و از همه مهمتر در راستای اون پست قبلی و تعریف مدیر عامل و مدیر خودم ازم، از این ماهی که گذشت حقوقم رو یک سوم افزایش دادن  و تقریبا حقوقم الآن دو برابر حقوق کار قبلیم شده خداروشکر.در حالی که اگه کارم رو عوض نمیکردم ، اگه خودمو میکشتم و روزی چندین ساعت اضافه کاری میموندم هم هرگز همچین مبلغی رو نمیگرفتم :))

 

+ دقیقا با اومدنم به این شرکت، شروع کردم توو بورس سرمایه گذاری کردن و تا الآن به لطف خدا خوب بوده.

  

+قبلا گفته بودم نگران فاصله افتادن بین سابقه بیمه ام هستم،با اینکه اینجا برام از ماه دوم بیمه رو واریز کردن اما خب یک ماهی این بین خالی میموند، اما چند روز پیش که رفتم توو سایت و سابقه بیمه م رو نگاه کردم دیدم شرکت قبلی، اون ماهی که کلا 2 روز اونجا بودم و بعدش اومده بودم بیرون هم برام بیمه رو رد کردن خداروشکر :))

 

+سوره واقعه رو بخونید ، وقتی نمیبره شاید نهایت 5 دقیقه طول بکشه اما قطعا آثارش رو میبینید. 

  

  

هـیوا ۲۳ نظر لایک ۱۲

خونه ما

    

   

  

توو خونه ما اینجوریه که غروب ، طرف داره از گرسنگی میره توو کُما ، ولی حاضر نیست یه تکونی به خودش بده و بره یه لقمه نون و پنیر بخوره.

منتظر میشن یکی  از سرکار  بیاد و گشنش باشه، سفره پهن کنه تا بیان و از گشنگی نجات پیدا کنن! این مطلب رو بسط بدید به تقریبا کل اعضای خونه :|

 

یکی دیگه از آپشنای خونه ما اینه که به کسی پول دادی دیگه تقریبا باید قید پولتو بزنی :| به طور مثال شما میگی مودم خراب شده من مودم میخرم ولی هزینه ش رو تقسیم کنیم و همه هم استقبال میکنن اما خب به قول حافظ : "وعده دادی که شَوم مست و دو بوسَت بدهم ، وعده از حد بِشد و ما نه دو دیدیم و نه یک! "

  

 +از کارمم بگم یکم :دی

مدیر عاملمون قبلا نظامی بوده، از اون نظامی های قبل از انقلاب و تعریفش رو از بچه ها اینطور شنیده بودم که توو برخوردهای اول و دوم ، قشنگ قهوه ایت(!) میکنه! معمولا ایران نیست . این سری اومده بود و مدیرمون از اتاقش اومد بیرون و منو صدا زد که برو آقای فلانی کارت داره! دعا دعا کردم که بتونم کمتر مورد اصابت ترکش هاش قرار بگیرم. اما در کمال ناباوری ، برگشت بهم گفت آقای فلانی تعریفتون رو زیاد شنیدیم میخواستم از نزدیک با هم بیشتر آشنا بشیم. یکم سوال پرسید که چیکارا کردی تا الآن و آخرشم گفت با توجه به تعریفهایی که ازتون شنیدیم و پیگیر بودنتون توو کار، میخوایم از این به بعد علاوه بر کارهای بخش خودتون ، نماینده ما هم باشید یه سری جاها  و من بعد از اینکه از اتاق اومدم بیرون عروسی گرفته بودم :))

   

   

هـیوا ۱۳ نظر لایک ۱۵

همکاران!

  

   

-شرکت قبلی که بودم، یه همکار خانم داشتیم که یکم گیج میزد. برای کارهای بیمه ام دو سری منو الکی فرستاد بیمه و فرمی که بهم داده بود رو مهر نزده بود. همکارای قبلی هم همچین بلایی سرشون اومده بود.

یه سری رفته بود یه فلش از توو ماشینش آوورده بود داده بود یکی دیگه از همکارا براش فایل بریزه، برگشته بود گفته بود : " اینو از ماشین آووردم به کامپیوتر میخوره ؟ " :| اعجوبه ای بود برای خودش  :)))

  

   

- محل کار فعلیم یه همکار خانم داریم که از لحاظ فنی قویه!

اون سری دیدم یه لپ تاپ با خودش آوورده بود (نمیدونم برای خواهرش بود یا همسرش ) که تعمیرش کنه! دل و روده لپ تاپو ریخت بیرون و دوباره جمعش کرد. اون سری یه لامپ از این لامپای چراغ خطر ماشینا آوورده بود میگفت به نظرت اینو چجوری وصل کنم به سیم و سیم رو به باتری ماشین وصل کنم ؟؟ 

میخواست مثل ماشینای قدیمی که یه لامپ سیار داشتن که اگه توو تاریکی ماشین خراب شد روشنش کنن درست کنه :)) حالا ماشینش خارجیه و اصن فک نمیکنم از این داستانا داشته باشه :))

   

 

-یک ماهی میشه یه همکار آقای جدید اومده توو بخش ما که با من کارمون تقریبا یکیه! ارشد مخابرات از یه دانشگاه خیلی خوب داره و اولین تجربه ای کاریشه. کسی که قبل از ما توو شرکت کار میکرده معرفیش کرده و اینم تقریبا 3 4 روز بعد از سربازیش اومده و مشغول به کار شده.ولی متاسفانه یکم شیش میزنه :| از شانس بدِ ما، اونم کرجیه و وقتی میخوایم برگردیم هی میخواد با من بگرده و فوق العاده روو مُخه از بس حرف میزنه :|

یه روز داشتیم حرف میزدیم بهش میگم من برام هنوز جا نیوفتاده، ارشد مخابرات داری چرا اومدی اینجا که زمینه کاریش صنعته خودروعه ؟؟

میگه نه من کارشناسیم الکترونیکه :| میگم خب اون همه زحمت کشیدی برای ارشد چرا نرفتی دنبال یه کاری که توو زمینه مخابرات باشه ؟ میگه که خب اینجا شرایطش خوبه و از شرکت تعریف میکنه بعد میگه راستشو بگم؟ من ارشد خوندم برای سربازی! (برای سربازیش پروژه گرفته بوده و کلا 2 3 ماه سرباز بوده! ) بعد جواب میده کار نیست! میگم گشتی و پیدا نکردی ؟ من خیلی دیدم توو آگهی ها مخابرات میخواستنا !  میگه خب اگه دیدی برام بفرست :|  

توو کار سوتی زیاد میده!منم متاسفانه گاها آدمِ جوشی میشم و وقتی نمیتونم چیزی بهش بگم و باید با لطافت برخودر کنم واقعا برام سخت میشه :|

فعالیت خاصی نداریم که بخوام خسته بشم ولی بعضی روزا اینقدر میره روو مخ که میخوام سرمو بکوبم به دیوار.

چند روز پیش میخواست بره انبار و موجودی ها رو چک کنه، بهش فایل و عکس قطعاتو دادن و بهش توضیح دادن این اگه بود برای ما نیست و اگه فلان قطعه فلان مشخصات رو داشت برای ماست و این حرفا. فرداش اوکی نشد و موند برای پس فردا. فردای اون روز اومده از من میپرسه فلان قطعه رو چحوری بفهمم برای ماست یا نه ؟ میگم مگه بهت توضیح ندادن دیروز؟ من کار داشتم و دقت نکردم چی به چیه! بعد میگم خب شد امروز نرفتیاا با این اوضاع، میگه آره اگه میرفتم فاجعه بود :| :| 

 از دیگر فضائلش اینکه اون روزای اول در مورد حقوق صحبت میکرد، گفتم اینجا بین اول تا پنجم ماه حقوق ها رو واریز میکنن، میگفت ینی من که از یکم اومدم سرکار تا پنجم ماه دیگه ینی یک ماه و پنج روز رو حساب میکنن و حقوقش رو میدن ؟ :| :|
  

 

 

 

 

هـیوا ۹ نظر لایک ۱۵

ماه اول

   

  

یک ماهی میشه چیزی ننوشتم.

و ننوشتن میتونه دو تا علت داشته باشه: یا اینکه چیزی برای نوشتن نداشته باشی و یا اینکه چیزایی که میخواستی بنویسی زیاد بودن و نمیدونی چی بنویسی.

این ننوشتن یک ماهه منم دلیلش مورد دوم بوده در واقع.

هی میگفتم امروز برم اینو بنویسم و یا اینقد خسته بودم و بی حال که نشده یا اینکه کلا فراموش کردم.

ماه رمضون بود و بیشترین مشکل بحث خواب بود. برای سحری خوردن که بیدار میشدم تا میمومدم دوباره بخوابم باید بیدار میشدم که برم سرکار و کلا در طول روز خمار خواب بودم.

یکی دو روز گفتم شبا قبل از خواب یه چیزی میخورم و دیگه برای سحری خوردن بیدار نمیشم اما خانواده همه بیدار میشدن و اینقدر سر و صدا میکردن که کلا نمیشد خوابید و منصرف شدم :|

 بیشتر از یک ماه میشه که کارم رو توو شرکت جدید، شروع کردم.

چون تا حدودی تجربه داشتم سخت نبود روزای اول. خداروشکر تا اینجاش بد نبوده ولی خب نمیشه زود قضاوت کرد.

بخوام از خوبی های کار بگم اینه که ، کار قبلی یه مدیر داشتیم فوق العاده مغرور و کم فهم! طرف کوچکترین کاریم میخواست بکنه به بقیه میگفت.تا جایی که اگه یکم بهش رو میدادی باید کارای شخصیش رو هم انجام میدادی. اما اینجا مدیرم فوق العاده آدم فهمیده ایه با اینکه نزدیک 20سال سابقه کاری داره اما انصافا آدم افتاده ایه!

یه سری رفته بودم یه دستگاهی رو از یه شرکت خریدم و با خودم آووردم. قبلش مدیرمون گفت رسیدی جلوی ساختمون زنگ بزن بگم بچه ها بیان کمکت بیاریش بالا. البته دستگاه یکم حجمش بزرگ بود و وزن زیادی نداشت.

وقتی رسیدم بهش زنگ زدم که من رسیدم میشه بگی یکی بیاد کمک؟

چند دقیقه صبر کردم و دیدم خودش اومده پایین و با هم بردیمش بالا.

 جالبیه قضیه این بود که جلوی آسانسور که بودیم یکی از همکارای چینی هم اومد جلوی آسانسور که بیاد بالا و وقتی ما رو دید کلی اصرار که بذارید کمکتون کنم!!

وقتی میخواستیم از آسانسور بیایم بیرون بدو بدو رفت از بغل ما رد بشه و  درِ دفتر رو باز کنه که ما معطل نشیم جلوی در و اینقد عجله کرد نزدیک بود صورتش بخوره به کپسولای آتش نشانی که توو راهرو بودن :| :| شما این حرکت رو مقایسه کنید با رفتار ما ایرانیا!

 

روزای اولی که رفتم ، شماره اون طرفی که قبل از من کار میکرد رو پیدا کردم و زنگ زدم بهش ببینم چرا رفته و چطوریه شرایط شرکت.

تعریف کرد و گفت احتمالا ماه اول پونصد تومن کمتر برات حقوق بریزن! اما وقتی حقوق ماه اول رو برام ریختن اینطور نبود و تمام و کمال حقوقمو داده بودن!

قانون شرکت بر اینه که وقتی کسی رو استخدام میکنن سه ماه اول آزمایشی هست و بیمه براش نمیریزن، اما بعد از یک ماه بهم گفتن مدیر عامل گفته کارای بیمه شما رو انجام بدیم و خداروشکر بیمه هم اوکی شد. مدیرمون دمش گرم خواسته بود بیمه رو بریزن برام. اوایل با خودم  می گفتم این سه ماه رو خودم آزاد میریزم اما وقتی دیدم چقد گرون شده کلا منصرف شدم :|

  

چیزی که از روز اول برام جالب بود خوده ساختمونیه که محل کارمونه! اوایل که دنبال کار میگشتم یه شرکت دیگه توو همین ساختمون رفته بودم مصاحبه و حتی یه روز توو آسانسور مدیر همون شرکت رو دیدم :دی اما جالبتر اینکه چند روز پیش یکی از هم خدمتی های آموزشیم یه استوری گذاشته بود از میز کارش و لوکیشن که زده بود دیدم نزدیک ماست. بهش پیام دادم کجایی دقیقا و فهمیدیم که با هم توو یه ساختمونیم فقط اونا طبقه ششم هستن و ما سومیم!

  

+ امسال ماه رمضون از لحاظ معنی واقعا ضعیف بودم :(

   

+ عیدتون مبارک ، نماز و روزهاتون قبول ان شاءالله 

 

 

 

هـیوا ۱۵ نظر لایک ۱۵
از نام ما مپرسید ما را که می شناسد؟

از ما نشان مجویید ما را که می شناسد؟

هر چند در میانیم از خلق برکناریم

ما همنشین یاریم ما را که می شناسد؟
آخرین مطالب
به آنچه از خیر بر من نازل می کنی، نیازمندم
سفرنامه مرداد 02
کانال ؟
خوشایند
تماما منفی
آنچه گذشت!
امیکرون در امیکرون!
کفشهایم کو؟
عکساشو پاره کردم نامه هاشو پاره کردم!
حال خیلی خوب!
آرشیو مطالب
مهر ۱۴۰۲ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۲ ( ۱ )
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
بهمن ۱۴۰۱ ( ۱ )
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
اسفند ۱۴۰۰ ( ۱ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۲ )
دی ۱۴۰۰ ( ۳ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۱ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۱ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۱ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۱ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۲ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۲ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۲ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۲ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۳ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۲ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۲ )
دی ۱۳۹۷ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۵ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۳ )
> قدرت گرفته از بلاگ بیان