یادمه نوجوون که بودم، اون موقع ها که با اینترنت دایل آپ وصل میشدیم به اینترنت، با یه دخترخانوم چت می کردم که بیست و هشت سالش بود و شمالی بود!
گه گاهی با هم چت میکردیم و با خودم میگفتم چرا تا الآن ازدواج نکرده؟! بیست و هشت سال خیلیه!
با یه آقایی هم چت میکردم که اونم توو همین سن و سال بود!
رفته بودم توو حس و حال کلید اسرار:)) با خودم گفتم بذار واسطه کار خیر بشم و گفتم این دو نفر رو با هم آشنا کنم شاید با هم ازدواج کردن!
به هم دیگه معرفیشون کردم و آخرشم نشد البته.
اما یادمه اون موقع ها بیست و هشت سالگی برام خیلی زیاد بود.خیلی!
اون موقع ها تازه داشتم وارد 18+ میشدم! که بتونم حرف های مثبت هیجدهی بزنم!
حتی بیست و پنج سال هم برام خیلی زیاد بود اما بیست و هشت خیلی زیادتر !
ینی اگه کسی بهم میگفت بیست و هشت سالمه، یه آدم میان سال و پخته توو ذهنم ازش می ساختم.
اون روزا گذشت و گذشت...
نوزده ، بیست، بیست سه ، حتی بیست و پنج رو رد کردم و حالا وارد بیست و هشت سالگی شدم و دارم کم کم دهه سوم زندگی رو هم تموم میکنم.
در حالی که حس میکنم هنوز خیلی بچه ام و سن و سالی ندارم
تازه دارم میرم به سمت اهداف و آرزوهایی که داشتم.
انگار بیست و هشت سالگی اونقدرا هم که فکر میکردم " خیلی " نیست...
نظرات (۱۶)