همیشه به کسایی که رابطشون با پدر و مادرشون خوبه حسودیم میشه!
اونایی که رابطشون دوستانه اس که دیگه هیچی!
همیشه یه جو سنگینی بینمون بوده، خصوصا با پدرم!
بعد از تقریبا سی سال اتاق دار شدم! از وقتی که برادرم واحد پایین رو خالی کردن ،اومدم و یکی از اتاقا رو صاحب شدم! تا یکم طعم اتاقدار بودن رو بچشم!
این روزا وقتی از سرکار برمیگردم میام توو اتاقمو تا صدام نکنن برای شام نمیرم طبقه بالا و بیشترین برخوردم با خانواده موقعِ شام هستش!
دیروز تصمیم گرفتم برای عوض شدن روحیه ام، برم باشگاه. امروز با کلی ذوق و شوق از سرکار اومدم خونه که برم باشگاه. وقتی رفتم توو اتاق دیدم مادرم توو اتاقه و لباسام به رخت آویز نیست! وقتی پرسیدم لباسام پس کجان؟ مادرم گفت من گذاشتمشون توو کمد ! حالا کلا ۲ تا دونه تیشرت و یکی دو تا پیراهن بودن! که گویا لباس چرک به نظر رسیدن! و نشونهی این هستن که اتاق نامرتبه!
بیزارم از اینکه کسی توو کارهام دخالت کنه...
به قدری حالم بد شد که کلا بیخیال باشگاه شدم...
بیرون از خونه با همه ناملایمات دارم میجنگم که بیام خونه و استراحت کنم اما انرژی منفی که دارم میگیرم به مراتب بیشتره انگار!