به آنچه از خیر بر من نازل می کنی، نیازمندم

  

  

یکی از خوبی های نوشتن توو وبلاگ اینه که میری میبینی قبلا چیا نوشتی و کجا بودی!؟

این چند وقت، به لطف آمار گیر وبلاگ و عزیز یا عزیزایی که داشتن آرشیو وبلاگو میخوندن پستای ۵ ۶ سال پیش رو خودمم میخوندم!

  

فکر کنم قبلا گفتم! تقریبا از زمان دبیرستان کارای مختلف میکردم!

دوم دبیرستان که بودم کارت شارژ میخردیم و با سود نهایتا ۳۰ ۴۰ تومن به همکلاسیا میفروختم!  از مغازه دارها ارزونتر میفرستم!

طرف ساعت ۱۲ شب مشغول اختلاط با معشوقش بود و شارژش رو به پایان بود. براش کد شارژ میفرستادم و فرداش حساب میکرد!

توو زمان دانشجویی هم خیلیی کارا کردم! توو دفتر فنی یه مدت زیادی کار میکردم. صبح تا ظهر اونجا بودم و بعد از ظهر مسافرکشی میکردم! یکی از کارایی که هنوزم دوست دارم انجام بدم مسافر کشیه!

  

میرفتم سر زمین کشاورزی علف هرز میکندم و سم پاشی میکردم! یا محصول میچیدم! یادمه یه تایمی اونقدر آفتاب شدید بود پوست گوش هام بلند میشد!!

یا یه سال دم عید سبزه گرفتم و بساط کردم و فروختم!

یا یه مدتی بعد از اینکه سربازیم تموم شده بود سر ساختمون کارگری میکردم و بیل میزدم و گونی سیمان جابجا میکردم!

یه تایم کوتاهی هم موبایل فروشی کار کردم!

 

از تقریبا اواسط دوران دانشجوییم دیگه از خانواده پول نگرفتم!

یه زمانایی بود که واقعا اوضاعم خیلی خراب بود. اینجام نوشتم. مثلا پول نداشتم یه جفت کفش بگیرم و یادمه کفشای قدیمی داداشمو استفاده میکردم و همینطور گاها لباس!

پیش میومد از یکی از دوستام پول قرض میگرفتم و سرتایمی که میخواستم پولو برگردونم پول نداشتم و از یکی دیگه قرض میگرفتم پول اون یکیو بدم! گردش مالی داشتم😅

اما بازم از خانواده پول نمیگرفتم!

  

یادمه توو خوابگاه بعضی هفته ها فقط پول رزو غذا رو داشتم! برخلاف بعضیا که معمولا توو دوران دانشجوییشون کلی عشق و حال میکنن و بیرون میرن با دوستاشون! 

بعضی وقتا بچه ها بهم میگفتن خسیس! اما خب خبر نداشتن شرایط من چجوریه!

   

بعد از سربازی که دنبال کار میگشتم، همه جا رزومه میفرستادم! حتی شرق تهران که کلی راه بود!

هرجا میرفتم حقوق درخواستی رو میگفتم هر چقدر که خودتون میدید!

از یه جایی به بعد سعی میکردم روو پای خودم وایسم! کم بود یا نبود مهم این بود که به کسی روو نمیندازم حتی خانواده!

اینا رو گفتم که به اینجا برسم:

تقریبا سه ماه پیش بود که رفتم با مدیر عاملمون صحبت کردم که آقا شما فلان قول ها رو دادی و عملی نکردی هنوز! کلی توجیه آورد و معذر خواهی و گفت یه هفته وقت بده بهم من اوکیش کنم!

یک هفته گذشت و اتفاقی نیوفتاد! 

منم دیدم اینجوریه گفتم کار بهتر پیدا کنم میرم!

ناراحت بودم که چرا چند ماه پیش که از سایپا اونقدر پیگیر بودن بیا ، نرفتم و فرصت سوزی کردم!

   

استعفام رو از دو ماه پیش نوشتم. 

دنبال کار بودم اما این سری فیلتر داشتم برای پیدا کردن کار! 

نزدیک باشه؟! حقوقش چقدر باشه؟! پوزیشن شغلیش چی باشه و ...

چندتا رزومه فرستادم و یه جا رفتم مصاحبه چند مرحله!

 مرحله آخر با منابع انسانیشون بود و آخرش گفتم فلان قدر حقوق میخام! کلی از آپشنای شرکتشون گفت و گفت ما فلان پاداش رو داریم، پروازی میری و میای و ... گفتم من کاری با این چیزا ندارم! اینقدر حقوق میخام اگر اوکی بودید خبر بدید😅

مبلغی که گفته بودم گویا بیشتر از مقداری بود که به بقیه میدادن!

 اما خب این سری من تخصص هایی داشتم که بقیه نداشتن و دست بابا صحبت میکردم!

 این وسطها توو لینکدین دیدم که یکی از دوستان که سایپا هست یه پست گذاشته که نیروی الکترونیک میخایم! 

بهش زنگ زدم! توقع داشتم باهام خوب برخورد نکنه و بگه ما اون موقع اون همه گفتیم بیا نیومدی و ناز کردی! حالا زنگ زدی که چی؟!

تا معرفی کردم گفت توو آسمونا دنبالت میگشتیم! 

و من؟! چقدر حال کردم و توو پوست خوندم نمیگنجیدم!

گفتم یه اگهی دیدم گذاشته بودید برای اون زنگ زدم!

خیلی استقبال کرد و دوباره رزومه ام رو براش فرستادم. 

این سری دیگه مصاحبه نرفتم. همون پروسه قبلی رو دوباره به جریان انداختن و منتظر بودم ببینم چی میشه؟! 

   

استعفام رو که نوشتم اونقدر دل زده شده بودم که گفتم دو ماه بیشتر نمیمونم و توقع داشتم سایپا بازم روال کارش طول بکشه چند ماه!

و خداروشکر همه چیز طبق برنامه پیش رفت و سر دوماه همه کاراها اوکی شد و از اول آبان میرم که توو سایپا کار کنم. 

  

حالا اون شرکتایی که براشون کار میکردم میان زیر دستم در واقع و میتونم تایید تا رد کنم قطعاتشونو😅

  

معمولا برای کسی که توو شرکتهایی کار میکنه که توو صنعت خودروسازی هستن، آرزوش اینه که توو یکی از شرکتای خودروساز کار کنه و و خداروشکر به اینجا رسیدم من. 

حقیقتا روال جذب اونجا اینجوریه که یا باید جایگزین پدر و مادرت بشی که اونجا کار میکردن یا اینکه نخبه باشی و دانشگاه های برتر درس خونده باشی! 

توو یه مدت زمان تقریبا کوتاهه ۳ ۴ سال به لطف خدا تونستم خودم رو به اینجا بکشونم. 

الآنم راستش حس خاصی ندارم و انگار یه جابجایی معمولی بوده برام! 

هیچ وقت به کم قانع نبودم و نیستم و دوست دارم و برنامم اینه که اینجام بشه یه پله برای کار کردن توو شرکتای بزرگ خارجی به امید خدا. 

  

  

  

و کاش یکی بود که اینا رو با ذوق براش تعریف میکردم...

 .

عنوان:سوره قصص، آیه۲۳

.

هـیوا ۱۳ نظر لایک ۸

سفرنامه مرداد 02

  

  

خب خیلی وقته اینجا چیزی ننوشتم. 

گفتم یه سری هم به اینجا بزنم.

عارضم که شرکتهای خودروسازی معمولا توو تابستون یه تعطیلات تابستانی دارن که 10 روزه. ما هم به طبع باید این تعطیلات رو داشته باشیم که پارسال خیلی لطف کردن و یه پنجشنبه ما رو تعطیل کردن! 

اما امسال لطفشون بیشتر شد و گفتن شیفتی میشید و یه عده سه روز اول هفته رو برن تعطیلات و یه عده سه روز دوم رو.

منم سه روز دوم رو انتخاب کردم. 

برنامه خاصی نداشتم و گفتم میشینم خونه یکم زبان میخونم و یه وبینار بود اونو نگاه میکنم. شرکتی که داداش کوچیکه کار میکنه، کل 10 روز رو تعطیلشون کرده بودن. اون با چند تا از دوستاش رفتن مشهد شب عاشورا.

منم یکشنبه گفتم خب منم برم یه سر مشهد. عید خانواده رفتن و من چون دیگه واقعا حوصله مسافرت با خانواده رو ندارم نرفتم و خونه موندم.

همون روز گشتم و بلیط گرفتم برای دوشنبه ساعت 6ونیم و بلیط برگشت هم برای دو روز بعدش ینی چهارشنبه ظهر تونستم بگیرم. قسمت سخت ماجرا انتخاب هتل بود. هی هتلای مختلفو میدیدم و قیمتا رو و هی گزینه ها بیشتر میشد :)) اونقدر دست دست کردم که دیگه جایی نبود بتونم اتاق بگیرم و یه جا رو که دیگه آخرین اتاقش بود انگار رزرو کردم. 

وسایلم رو با خودم بردم سرکار و یکساعتی مرخصی گرفتم و یه راست رفتم فرودگاه.

وقتی رسیدم هتل دیدم چه جای خوبیه و نزدیک به حرمه تقریبا. اتاقو که خواستم بگیرم رزوشن گفت چرا دو تخته اس اتاقی که گرفتید ؟ گفتم نمیدونم والا من توو سایت زدم. رفتم و دیدم اتاق سه تخته اس :)) و از اون بهتره یه بالکن بزرگ داشت که وقتی میرفتی توو بالکن میتونستی گنبد رو ببینی.

با خودم گفتم بذار آداب زیارت رو رعایت کنم. رفتم دوش گرفتم و غسل زیارت و این چیزا انجام دادم. بعد از 3 4 سال رفتم حرم. قشنگ نشستم زیارت نامه ها رو خوندم و رفتم سمت ضریح و بعدش اومدم نماز زیارت بخونم یادم افتاد که وضو نگرفتم :)))

دیگه اومدم دوباره وضو گرفتم و دوباره رفتم نماز خوندم :))

یه سری دور ضریح بودم و خادوما اومند برای یه سیدی جا باز کردن و کنار من نشست و شروع کرد به دعا خوندن. هی خادما میومدن بهش سلام میکردن و اینم از جیبش شکلات در میاورد میداد به خادما. داشت میرفت گفتم بذار منم ازش شکلات بگیرم! به شوخی گفتم فقط به خادما شکلات میدید ؟؟ اونم نامردی نکرد گفت بله! اگه بخوام به بقیه هم بدم که نمیشه این همه آدم اینجاست و نامرد بهم شکلات نداد :| :)))

روز بعد داشتم میومدم بیرون و خواستم کفشامو از کشفداری بگیرم. یه پدر و پسر داشتن کفشاشونو میدادن به کفشداری که خادمه به پسر بچهه گفت کفشاتو جفت کردی آفرین و یه شکلات بهش داد. شماره ی جا کفشامو بهش دادم و گفتم میشه کفشای منم جفت باشه ؟ :)) گفت بله که میشه و یه شکلات بهم داد :دی  

یه روزم ظهر رفتم نماز خوندم و وقتی میخواستم برگردم گفتم برم یه چایی هم بخورم. ساعت 3 بود دیگه تقریبا و گفتن از 3 و نیم شروع میکنن. گفتم خب بمونم بخورم چایی رو! خواستم یه چرخی توو حرم بزنم که دیدم عه موزه اون بقله! 
تا حالا نرفته بودم موزه و یک ساعت و نیمی تقریبا چرخیدم توو موزه و خیلی خوب بود و جالب. 


روز چهارشنبه ظهر برگشتم و تا اوایل شب خوابیدم و وقتی بیدار شدم هنوز حس میکردم مشهدم :)) 

سفرهای کوتاه که صبح یه جایی و غروب یه جایی یه جوریه اصن!

5شنبه خانواده گفتن بریم خونه ی یکی از خاله هام که دلیجان هستن. صبح رفتیم و غروب میخواستیم برگردیم که داداش کوچیکه گفت بریم قم ؟ و توو مسیر رفتیم قم و یه زیارت هم کردیم و آخر شب برگشتیم خونه.

جمعه هم یه روز کامل استراحت کردم.

قبل از اینکه برنامه های سفر بریزم با خودم میگفتم که بابا سه چهار روز که کاری نمیشد کرد اما این چهار روز با برکت بودن انگار و هم مسافرت رفتم و هم یه روز استراحت کردم کامل. 

دیگه از این به بعد باید برای تعطیلات یکی دو روزه هم همین برنامه رو پیدا کنم به نظرم. 

این اولین بار بود که داشتم اینجوری تنهایی میرفتم مسافرت. 

راستش یه جوری بود. اینکه کسی نیست باهاش بری بیرون و نهایت صحبتی که بخوای با کسی کنی وقتیه که میخوای چیزی بخری یا سوالی بپرسیه! 

و برای خیلیا عجیب به نظر میومد انگار. حتی راننده اسنپی که از هتل داشت میبردم فرودگاه تعجب کرده بود که تنها اومدم! 

  

 

هـیوا ۱۱ نظر لایک ۸

کانال ؟

    

  

تلگرامم شده کلی کانال شخصی از بلاگرا!

اون روز یکی از کانالا پست جدید گذاشت و وقتی خوندم با خودم گفتم که مگه این بنده خدا قرار بود بره دکتر؟ بعد دیدم با یه نفر دیگه اشتباه گرفتم

قبلا هر سری که پنل بلاگ رو باز میکردم چندتا ستاره روشن بود اما الآن دیگه خیلی کم پیش میاد کسی چراغ بلاگش روشن بشه

منم راستش رفتم توو فکر که کانال بزم!

 

اگر هستید لطفا اعلام کنید که بزنم و لینک رو براتون بفرستم

 

کانال بزنم، ممبر شدن بلدید ؟ :)))

  

  

  

هـیوا ۲۲ نظر لایک ۴

خوشایند

  

  

وقتی ننوشتن طولانی مدت میشه کلا آدم دست و دلش به نوشتن نمیره دیگه انگار

دو سه روزه مدام میگم بیام و بنوسم و هی پشت گوش مینداختم.

تووی این چند ماه یه سری اتفاقات نسبتا خوبی افتاد که دوست داشتم بنویسمشون.

  

  

اپیزود اول :

 

روزای اول آذر ماه بود که از شرکت ثایپا زنگ زدن که فلان قطعه شما روی یه ماشین توو قزوین ایراد داره فردا یه نماینده از شرکتتون بیاد که بریم ببینیم مشکل چیه و برطرفش کنیم.(اینو توو پرانتز بگم که شرکت ما قطعات الکترونیکی خودرو به خودرو سازها میده)

چیزی که حدس میزدم این بود که مشکل نرم افزاری هستش و اصرار داشتم که بگید قطعه رو بفرستن من توو شرکت آپدیتش میکنم و دوباره براشون میفرستم. اما خب قبول نکردن و مجبور شدم برم قزوین.

یه سرپرست از ثایپا بود و من بودم. ما مدتها بود که همدیگه رو مشناختیم و وقتی کاری چیزی پیش میومد که میخاستیم بریم ثایپا میگفت منو رو بفرستن که کار رو بهتر انجام میدادم نسبت به بقیه!(  البته به لطف خدا) بچه های دیگه معمولا یا خیلی لفت میدادن کار رو یا اینکه خوب بلد نبودن متاسفانه!

توو مسیر داشتیم صحبت میکردیم که گفت کسیو میشناسی الکترونیکش قوی باشه؟ میخایم نیرو بگیریم! گفتم من خودم هستم دیگه :دی گفت عه الکترونیک خوندی؟ همونجا رزومم رو که توو گوشیم بود بهش نشون دادم! یکم تغییرات گفت توش انجام بدم و فردا اول صبح پرینت بگیرم و ببرم.

فرداش رفتم و یه مصاحبه با رئیسشون داشتم و اونام باز گفتن فلان تغییرات رو توو رزومت انجام بده و ایمیل کن برامون.

تغییرات رو انجام دادم و براشون فرستادم و چند روز بعدش تماس گرفتن که فلان روز بیا با فلان معاونت مصاحبه.

یادمه تنها جایی که رفتم مصاحبه و با چند نفر مصاحبه کردم،روزای اولی بود که دنبال کار بودم و 5 6 تا مهندس از یه شرکت نفتی بودن که از کرج رفته بودم بندرعباس و مصاحبه رو گند زدم :))

خلاصه مصاحبه دوم هم رفتم و سه نفر از کله گنده های ثایپا بودن که یکیشون یه مدت مشاور فلان وضیر بود و اونم خداروشکر خوب بود مصاحبه و اوکی دادن.

دیگه وارد پروسه جذب شده بودم و رفته بود دست منابع انسانی اونجا.

چیزی که برام جالب بود این بود که خیلی پیگیر بودن من رو زودتر جذب کنن. یکی از دلایلش فکر کنم بخاطر این بود که توو اون واحد نیرو نیاز داشتن و از طرفی هم انصافا توو اون واحد و زمینه ای که نیرو میخاستن (حمل بر خود ستایی نباشه ولی ) از خوده اونا به مراتب بیشتر بلد بودم! دیگه طوری بود که آخرین بار که دیدمشون میگفتن دیگه از طریق خوده مدیر عامل شرکت پیگیر شدیم که دستور جذب شما رو بده :))

 

راستش این داستان که پیش اومد اصلا ذوق و شوقی براش نداشتم! با خودم گفتم شد شد نشد هم نشد! 

از یه جهت خیلی رزومه خوبی بود که اگه بخام برای مهاجرت استفاده کنم خیلی خوبه و از جهتی هم تمام شرکتهایی که این مدت براشون کار کرده بودم میومدن زیر دست خودم. 

یه سری نکات منفی هم داشت. مهمترینش این بود که حقوقم 5 6 تومنی کمتر میشد در واقع! اما خب با خودم میگفتم نهایتا یک سال میخای بمونی اونجا و بعدش میخای بری ایشالله. ارزشش رو داره دیگه.

  

 گذشت و گذشت. دو سه باری از همون واحد کارگزینیشون زنگ زدن که کجا درس خوندی و چی خوندی و این حرفا و تموم. بار آخر که زنگ زدن گفتن فلان شرکت کار میکنی؟ شرکتتون زمینه کاریش چیه و تموم.

چند روز بعدش رئیس اون واحدی که من رو میخاست جذب کنه زنگ زد که اگه پرسیدن کجا کار میکنی نگو شرکت قطعه ساز کار میکنی و بپیچونشون چون ممکنه بفهمن کلا کنسل کنن قضیه رو! بهش گفتم من که گفتم اینو ولی امیدوارم دوباره زنگ بزنن :))

  

 اپیزود دوم : 

 

چند وقتی بود از شرایط کاریم ناراضی بودم.

ننسبت به بقیه خیلی انرژی بیشتری میذاشتم معمولا توو کار و بیشتر از بقیه کار میکردم. تا دقیقه آخری که توو شرکت بودم مشغول بودم اما بقیه یا یه کاریو خیلی طولش میدادن و کارای شخصی میکردن توو شرکت یا  الکی توو شرکت میموندن و با گوشی ور میرفتن و اضافه کاری میگرفتن.

نسبت به کار سرد شده بودم و با خودم میگفتم خب خوبه اگه اونور اوکی بشه میرم اونجا اگرم نه میگردم دنبال یه جای دیگه برای کار حتی اگه حقوقش کمتر باشه.و خیلی افسوس میخوردم که چرا اون موقع که کروز رفتم مصاحبه اوکی ندادم و نرفتم اونجا...

رابطم هم با مدیرعاملمون خیلی کم کرده بودم نسبت به قبل و سعی میکردم خیلیی کم ببینمش.

خسته شده بودم واقعا!

من بیشتر توو زمینه کیفیت کار کرده بودم و عمده تجربه ای که داشتم توو این زمینه بود. قرار گذاشته بودیم که چند ماهی واحد کیفیت با من باشه و کارا رو سر و سامون بدم و نیرو بگیرن و من کارا رو تحویل بدم و برم توو قسمت مهندسی کار کنم. اما در واقعیت هم کارای کیفیت رو انجام داده بودم توو این حدود 1 سال و هم کارای مهندسی رو و نیرویی هم نگرفته بود...

تا اینکه چند روز پیش مدیرعاملمون صدام کرد.

ازم پرسید از شرایط کار و این که داری توو واحد مهندسی کار میکنی راضی هستی؟ 

راستش دوست داشتم کار رو، چون چیزای جدیدی داشتم یاد میگرفتم بعضی اوقات. 

جواب دادم که آره خوبه، یه سری چیزا رو خب تجربه نداشتم ولی در کل دوست دارم توو این زمینه کار کردن رو. خیلیم خوبه همه چیز و نمیخام از این پوزیشن جابجا بشم :))

تشکر کرد که کارا رو زود یاد گرفتم و خوب پیش بردم و یه پیشنهاد جدید داد!

گفت ما برای واحد مهندسی محصولمون الآن کسی رو نداریم و تو به نظرم بهترین مورد هستی برای اینکار. (قبلا توو زمینه مهندسی محصول کار کرده بودم.) هم اینکه به کار مسلط هستی و هم اینکه روابطت با افراد خارج از شرکت خوبه نسبت به بقیه!

تا الان یه نفر بالای سرت بوده و بواسطه اون باید کارا رو به من تحویل میدادی اما اگر این پوزیشن رو قبول کنی هم چند نفر میان زیر نظر تو کار میکنن و هم اینکه من میتونم حقوقت رو بیشتر کنم و مستقیم با من کار کنی.

حقوق رو که گفت، گفتم لعنت به دهانی که زود باز بشه، چرا اینقدر زود گفتم که نمیخام جابجا بشم ؟ :))) 

برگشتم گفتم خب پس بذار من یکم فکر کنم، چون همه ما داریم برای پول کار میکنیم :)) قرار شد دو سه روزه بهش خبر بدم که اگه اوکی دادم به فکر جذب نیروی جایگزین من باشه. 

بعد از چند روز بهش اوکی دادم. گفت باید با رئیست صحبت کنم که موافقت کنه هرچند میدونم اوکی نمیده و باید قانعش کنم که بذاره تو بیای اینور کار کنی و اگه همه چی اوکی شد خودم باید به فکر جذب نیرو برای خودم باشم و خودم نیرو بگیرم !

  

 

اینجوری احتمالا اون 5 6 تومنی که قرار بود اونور از دست بدم یه چیزیم بهش اضافه میشه خداروشکر :دی

 

اپیزود سوم:

 یکی دو سالی بود توو فکر جراحی بینی م بودم. اما هی مینداختمش عقب. یه اخلاق خاصی که دارم اینه که اگه تصمیم به یه کاری گرفتم یا باید زودی انجامش بدم یا اینکه کلا بیخیالش میشم.

از اوایل امسال توو فکر بودم که عملیش کنم اما یه مدتی کلا گذاشته بودمش کنار تا اینکه دو هفته پیش آدرس دکتری که بینی خانوم یکی از دوستام رو جراحی کرده بود رو گرفتم و یکشنبه رفتم مشاوره و چهارشنبه رفتم وقت جراحی تعیین کردم و سه شنبه هفته پیش هم کارو تموم کردم :))

خداروشکر اصلا درد و اینا نداشتم و فقط از دیروز یکم لثه های بالاییم درد میگیره گهگاهی.

ایشالله هفته دیگه هم میرم آتل روی بینی و داخلش رو در میارم 

  

  

 + اصلا دوست ندارم از خودم تعریف کنم. امیدوارم یه موقع همچین برداشتی نداشته باشید از این پست.

  

+ یه جمله هست خیلی دوستش دارم و  معمولا اطرافیان منو با این جمله میشناسن : 

تلاش کن، طلاش کن

همیشه سعی کردم توو زمینه ای که دارم کار میکنم تمام تلاشم رو بکنم و جزء اولین ها باشم و به لطف خدا هم نتیجه های خوبی گرفتم .

+ اگر پست رو خوندید ممنون میشم اعلام حضور کنید که بدونم کیا هنوز میخونن من رو 🌷🌷  

   

هـیوا ۲۲ نظر لایک ۱۱

تماما منفی

 

این روزا هیچ کلمه ای برای توصیف حالم فکر نکنم وجود داشته باشه

من خیلی کم پیش میاد تلویزیون نگاه کنم. فقط زمانی که با خانواده داریم شام میخوریم و تلویزیون روشنه.

از زمان اعتراضات مدام دارن چرت و پرت تحویل میدن.

هر سری خودمو مدام کنترل میکنم که چیزی پرت نکنم سمت تلویزیون.

اون اوایل داشت میگفت که بخاطر شلوغیا بورس فلان قدر توو یه روز ریخته! در صورتی که خوده من به شخصه دو ساله سرمایه ای که با زحمت جمع کرده بودم نصف شده به لطف همین عوضیا و مردک کلاس شیشمی با قول و وعده در مورد بورس را ی جمع کرد برا خودش و توو این مدت هر روز بدتر از روز قبل بوده. این فقط یه نمونه از هزاران مزخرفی هست که این چند روز پخش کردن. برنامه هاشون تماما توهین به شعور آدماست به نظرم

دیشب که اخبار مزخرف 20 و سی ماجرای نیکا رو تعریف میکرد سراسر خشم بودم از این حجم از دروغ!

آخر شب اینستاگرام ویدئو مادرش رو دیدم و اونقدر ناراحت شده بودم تا صبح ساعت 6 خوابم برد...

چطور میشه آخه اینقدر جون آدما بی ارزش باشه ؟؟

این همه دروغ برای چی ؟ برای قدرت ؟

نمیدونم اونایی که این کارا رو میکنن به چه قیمتی دارن خودشون رو راضی میکنن ؟ 

چقدر پول در مقابل انسانیت آخه ؟

  

دست به بلاکمم خیلی خوب شده!

هرکسی که ازشون بگه بدون هیچ حرفی بلاکش میکنم

 

 

مدام دارم آهنگ light of the seven رامین جوادی ( کلیک کنید) رو گوش میدم و انگار این آهنگ غم عالم رو با خودش داره...

(حجمش 22 مگ هست اما ارزش شنیدنش رو داره)

  

  

هـیوا ۱۶ نظر لایک ۱۰

آنچه گذشت!

    

  

چهار ماهی از آخرین پستی که گذاشتم میگذره 🤦🏻‍♂️

  

خب اتفاقای زیادی افتادن و چند بار اومدم بنویسم و یه سری هم یه پست گذاشتم و بعد پاکش کردم پارسال!

مهمترین اتفاقی که افتاد این بود که برگشتم شرکت قبلی!

قضیه از این قرار بود که شرکت ایرانی نبود و یک نفر رو نمایده خودشون کرده بودن توو ایران که اونم خیلی کارا کرده بود! یه نمونه اش این بود که حقوقی که برای ما میگرفت ازش 30 40 درصد برمیداشت برای خودش -_-  و خیلی کارای دیگه! بعد ما اون موقع درخواست افزایش حقوق که داشتیم کاری نمیکردن! و خیلی کارای دیگه... 

اونا هم ساپورتشون رو از این آقا و خانوادش برداشتن و یه نفر دیگه رو نماینده و مدیرعامل دفتر ایرانشون کردن و همه اون آدمایی که توو مخی هم بودن کلا حذف شدن! نمیخام بگم من خیلی خوب بودم و این حرفا! اما همیشه کارهای سختشون رو به من میدادن و نسبت به بقیه قوی تر و بهتر بود عملکردم!

به من چند بار زنگ زدن که میای باز با هم کار کنیم و منم یه حقوق بالایی بهشون گفتم و خداروشکر حد بالاش رو قبول کردن و اواسط اسفند دوباره برگشتم.

از لحاظ حقوقی نسبت به سال گذشته حقوقم 3 برابر شده و این مبلغی که الان میگیرم رو شاید 10 15 سال دیگه هم نمیتونستم بگیرم. حتی مدیرای خیلی از شرکتا هم اینقدر نمیگیرن.

چند روز پیش شرکت کروز که بزرگترین قطعه ساز توو ایرانه رزومم رو از یکی از سایتا دیده بود و بهم زنگ زد که بیا مصاحبه!

دو نفر بودن و یکیشون اولین نفر توو ایران بود که روی یه قطعه خاص کار کرده بود و منم در حال حاضر دارم رووی اون کار میکنم. جوری جواب سوالاشون رو میدادم که وسط جواب دادن حرفم رو قطع میکردن و میگفتن کافیه ! اوکی!! رنده شون کردم !

بحث حقوق که شد مبلغ دریافتیم رو که گفتم هنگ کردن! میگفتن ما با 60 70 ساعت اضافه کاریم اینقدر نمیگیرم :)) به شوخی بهشون گفتم که میخاید صحبت کنم بیاید شرکت ما کار کنید! :))

هدفم از اینکه رفتم مصاحبه این بود که برم تجربه مصاحبم بیشتر بشه! بعد گفتم یه مبلغ بالایی هم میگم اگه گرفت که خوب میشه نگرفتم که چیزی رو از دست ندادم!

اون روز تا آخر شب خوشحال بودم که همچین شرکتی بهم اوکی دادن و من قبول نکردم.

اما کلا همون چند ساعت بود. 

  

اینا رو گفتم که بگم در حالت کلی هیچ حس خاصی ندارم و انگار نه انگار شرایطم اینقدر خوب شده ... 

نسبت به همه چی تقریبا لمس شدم انگار! چه اتفاقات خوب، چه اتفاقات بد...

  

  

هـیوا ۱۱ نظر لایک ۱۲

امیکرون در امیکرون!

  

دو هفته پیش با علائم گلودرد و آبریزش بینی، کرونا گرفتم و یک هفته ای خونه موندم. خانوادگی به کرونا مبتلا شدیم.

خوب شدم و شنبه ی همین هفته رفتم سرکار. اما پدر و مادرم و خواهرم دوباره با علائمی که اول داشتن درگیر شدن!

شنبه رفتم سرکار و تا دوشنبه خوب بودم. آخرای شب یه احساس گلودردی دوباره اومد سراغم و باز نرفتم سرکار. غروبش صدام گرفت و یه مختصر بدن درد که گاهی میاد سراغم دارم و دوباره کرونا گرفتم! به فاصله 2 3 روز بعد از بهبودی :|

رفتم دکتر و گفت امیکرون برخلاف قبلیا که بعد از ابتلا تا چند ماه نمیگرفتی، مدام میچرخه و شما تا همه خانواده خوب نشید، هی از همدیگه میگیرید و هی میچرخه بینتون :|

  

  

هـیوا ۱۳ نظر لایک ۶

کفشهایم کو؟

  

 دیروز رفته بودم ماموریت ایرانخودرو که یه سری از دستگاه هاشون رو یکم تغییرات روشون انجام بدیم. 

برای اینکه یه سری اطلاعات بگیرم در مورد دستگاهه، با یکی از پرسنلشون رفتیم دفتر مسئول مربوطه!

دو تا صندلی کنارش بود و به ما تعارف کرد بشینیم و صحبت کنیم. نشستیم و من شروع کردم به سوال کردن که ناخداگاه دستم روی پاهام بود و حس کردم انگار یه پارچه ای چیزی خورد به دستم!

خیلی آروم و بدون اینکه کسی متوجه بشه با دستم چک کردم نکنه خشتکم پاره شده ؟ و بله خشتک شلوارم اصلا نفهمیده بودم چجوری پاره شده بود :| 

زودی پاهامو چسبوندم بهم که کسی متوجه نشه مثلا! حالا طرف دقیقا روبروی من بود بدون هیچ میزی و حایلی بینمون :)))

اومدم شرکت و از همکارا هی پرسیدم نخ و سوزن دارید یا نه و بالاخره توو همون شرکت دوختمش :)) 

بعد از تایم کاری میخواستم برم جایی کار داشتم.با خودم گفتم با تاکسی میرم و بعد که رفتم خونه نمازم رو میخونم! سر راه دیدم داره اذان میگه و یه مسجد سر راهم بود گفتم بذار نمازم رو اول وقت بخونم.

یاد این جمله افتادم که میگفت " ترجیح میدهم در خیابان با کفشهایم راه برم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد باشم و به کفشهایم فکر کنم!"

یکبار دیگه این مسجد رفته بودم و کفشام رو با خودم برده بودم داخل! این سری گفتم بابااا ول کن مال دنیا رو!کفشام رو گذاشتم بیرون و در کمال بیخیالی رفتم نمازم رو خوندم و وقتی میخواستم بیام بیرون دیدم که بله! کفشهام رو دزدیدن :))

یه چند دقیقه ای صبر کردم ببینم کسی با خودش اشتباهی نبرده باشه یا همینجوری پوشیده بره و زود بیاد! اما خبری نشد. زنگ زدم و قراری که گذاشته بودم رو کنسل کردم و از اون سر شهر اسنپ گرفتم با پای برهنه اومدم خونه :)))

حالا کفشا رو دو ماه نمیشد که خریدم :|

  

 + نمیدونم اینجور موقع ها باید حلال کرد مثلا طرف چیزی رو دزدیده یا نه !؟ قبلنا میگفتم بابا حتما نیاز داره که برده، یا از سر ناچاری برده با خودش! اما خداییش انصافه من رو ویلون  و بدون کفش بذاره آخه ؟ 

  

+ فونت بیان برای شمام تغییر کرده ؟؟  

  

 

هـیوا ۱۱ نظر لایک ۸

عکساشو پاره کردم نامه هاشو پاره کردم!

   

  

پیرو پست قبل عارضم که، خداروشکر کلا قضیه منتفی شد و این سری واقعا احساس خوبی داشتم از این تموم شدنه! اصن احساس سبکی پیدا کردم و متوجه شدم که واقعا برای هم نیستیم ما انگار!

اینستاگرام، اکانت تلگرام، شماره هاش ، کلا هرچی بود رو پاک کردم ...

مسخره کرده بود ما رو -___-


اگه شد میام مینویسم که چی شد! 

 

 

 

+ سال اولی که خمس دادم کل مبلغی که دار و ندارم بود، سال بعد شد خمسی که باید میدادم!ینی توو یک سال خداروشکر چند برابر شده بود، اما امسال داراییم نصف شده و نه تنها چیزی برای خمس دادن ندارم بلکه بدهکار هم هستم یه مبلغ ناچیزی! 
خداییش الآن نباید خدا بیاد به من خمس بده ؟

چرا همش میگیره ؟ :دی

 

 

هـیوا ۴ نظر لایک ۸

حال خیلی خوب!

  

پنجشنبه به قدری حالم خوب بود که وقتی رفتم سوپر مارکت خرید کنم، به آقای فروشنده که سالهاست میشناسیمش گفتم خیلی دوستت دارم :))
یکی از دوستای دبیرستان،  اینستاگرام برام پست فرستاد و بهش وویس دادم که دلم برای صدات تنگ شده وویس بهم بده :))

اینقدر سطح انرژیم بالا بود که تا صبح چندین بار بیدار شدم و ساعت 3 دیگه کلا بیدار شدم و یک ساعتی خوابم نبرد :))

   

چرا ؟
استوریش رو ریپلای کردم و بعد از بیشتر از یک سال با هم صحبت کردیم و دوباره شروع کردیم...

 

 

+سنجاق به: پستهای رمز دار !

 

هـیوا ۸ نظر لایک ۶

دوست شناسی!

  

  

من آدم به شدت اجتماعیی هستم! 

کلا از هر قشری کلی دوست و آشنا زیاد دارم و معمولا سعی میکنم جویای احوالشون باشم.

حتی بچه های دانشگاه که بعد از فارغ التحصیلی دیگه ندیدمشون هم باز با چندتاییشون در ارتباطم هرچند هر کدوم یه گوشه کشور هستیم.

جدای از این رابطه ها، چندتا دوست و همکار نزدیک دارم که در طول روز معمولا چند باری بهم پیام میدیم! حالا چه پیامای طنز و چه صحبتهای روزمره!

یادمه چند وقت پیش که اینستاگرامم رو دی اکتیو کرده بودم چند نفرشون واتس اپ بهم پیام دادن که چرا اینستاگرام نیستی؟!

از هفته پیش تصمیم گرفتم دیگه به اون دوستای نزدیکم  پیام ندم ، چه احوال پرسی و چه پیامای طنز و... 

و جالبیه قضیه اینه که هیچ کدومشون حتی یک پیامم ندادن!

یه عادتی که داشتم تا چند وقت پیش، اگه جایی میخواستم برم و یا کاری کنم همش دنبال یه نفر بودم که باهام باشه و به دوستام میگفتم! 

از چند ماه پیش، به یکی از همین دوستای نزدیکم چند بار گفتم بیا آخر هفته بریم کوهی جایی یکم حال و هوامون عوض بشه! چون ماشین داشت و من ماشین نداشتم ! هی میگفت باشه و آخر هفته ها ازش خبری نمیشد! دیگه بهش نگفتم چیزی و کلا همون قضیه پیام ندادنه شد!

از هفته پیش به این نتیجه رسیدم که نباید به کسی متکی بود و باید "خودم" حال خودم رو خوب کنم. حتی اگه خواستم جایی برم چه اشکالی داره تنها برم!؟ 


باید یاد بگیرم تنهایی لذت ببرم!

  

یه متنی رو یه نفر استوری کرده بود خیلی خوب بود!

میگفت : " یه دونه 50هزار تومنی، بهتر از 50 تا هزارتومنیه! دور خودتو خلوت کن رفیق! "

  

 

هـیوا ۹ نظر لایک ۱۲

حسرتهای زندگی۱

  

 

همیشه به کسایی که رابطشون با پدر و مادرشون خوبه حسودیم میشه! 

اونایی که رابطشون دوستانه اس که دیگه هیچی!

 

هـیوا ادامه مطلب لایک ۱۳

این روزآ

  

 اگه بخوام یه وصف حالی کنم از این روزا، به این صورته که توو بهترین دوران از عمرم، مزخرفترین روزها رو دارم میگذرونم

طوری شده که کلا دیگه لمس شدم به همه اتفاقای بد!

 

   

 

فکر کنم بعدا باید بیام مفصل صحبت کنم 

  

 هشتگ آقای قاضیِ قدیم!

  

هـیوا ۵ نظر لایک ۱۰
۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷
بعدی
از نام ما مپرسید ما را که می شناسد؟

از ما نشان مجویید ما را که می شناسد؟

هر چند در میانیم از خلق برکناریم

ما همنشین یاریم ما را که می شناسد؟
آخرین مطالب
به آنچه از خیر بر من نازل می کنی، نیازمندم
سفرنامه مرداد 02
کانال ؟
خوشایند
تماما منفی
آنچه گذشت!
امیکرون در امیکرون!
کفشهایم کو؟
عکساشو پاره کردم نامه هاشو پاره کردم!
حال خیلی خوب!
آرشیو مطالب
مهر ۱۴۰۲ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۲ ( ۱ )
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
بهمن ۱۴۰۱ ( ۱ )
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
اسفند ۱۴۰۰ ( ۱ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۲ )
دی ۱۴۰۰ ( ۳ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۱ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۱ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۱ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۱ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۲ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۲ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۲ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۲ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۳ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۲ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۲ )
دی ۱۳۹۷ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۵ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۳ )
> قدرت گرفته از بلاگ بیان